منگم؛ درست شبیه کسی که از یک رویای طولانیِ دلچسب، چشم باز کرده و نه میداند کجاست و نه میداند چند وقت در خواب بوده؛ تنم را در ناکجاآباد بیداری مییابم اما سرم هنوز در رویا میچرخد و دلم میخواهد باز به آغوش آن رویای نیمهکاره برگردم. چشمانم را محکم میبندم، غلتی میزنم، سعی میکنم همه چیز را در خیالم بازسازی کنم، اما . بیداری محکم توی صورتم میخورد. باز تلاش میکنم، اما هر بار، با هر تلاش، رویا محوتر میشود و بیداری سنگینتر.
ِعاقبت، هنوز دلبستهی آن خوابِ شیرین، ولی در جهان بیداری، هاج و واج مینشینم و با خود خلوت میکنم؛ شاید مسیری از بیداری به رویا پیدا کنم؛ تا لااقل اگر نمیتوانم ادامه قصه را در خواب ببینم، آن را در بیداری، همان گونه که میخواهم بسازم.
"بیست ساله که بودم، لحظاتی را تجربه کردم که کاملاً زندگی من را عوض کرد. در حالی که هنوز بچه بودم، پدر شده بودم. راستش، خیلی زمان مناسبی نبود. آن زمان فوتبال آماتور بازی میکردم و در طول روز هم دانشگاه میرفتم. برای پرداخت شهریه دانشگاه، در انباری کار میکردم که فیلمهای سینمایی را انبار میکردند. و برای جوانهایی که این را میخوانند باید بگویم که منظورم از فیلم، DVD نیست؛ چون صحبت از اواخر دهه 80 است که همه چیز هنوز روی حلقههای فیلم ذخیره میشد. ماشینها ساعت 6 صبح میآمدند تا فیلمهای جدید را بار بزنند و ما باید آن جعبههای بزرگ فی را بار میزدیم؛ و چه سنگین بودند! دعا میکردیم که امروز نوبت فیلمهای طولانی - مثل بنهور و اینها - نباشد که واقعاً کار سخت میشد.
شبی 5 ساعت میخوابیدم، صبح زود به انبار میرفتم و بعد به کلاس دانشگاه. شب به تمرین میرفتم و بعد که به خانه برمیگشتم، سعی میکردم با پسرم بازی کنم. دوران دشواری بود؛ اما همین دوران به من زندگی واقعی را آموخت.
من در سنین جوانی، تبدیل به یک آدم خیلی جدی شدم. همه دوستانم میخواستند که با هم شب به بیرون برویم، و تک تک ذرات وجود من هم میخواستند بگویم:«آره! آره! منم میخوام بیام!» اما، البته که نمیتوانستم بروم؛ چون من دیگر فقط برای خودم نبودم. بچهها برایشان مهم نیست که تو خستهای و میخواهی بخوابی.
وقتی که تو نگران آینده آن موجود کوچکی هستی که به این دنیا آوردهای، این نگرانی واقعی است. این دشواری حقیقی است. هرچیز دیگری که در میدان فوتبال اتفاق میافتد، در مقایسه با این هیچ است.
گاهی مردم از من میپرسند که چرا همیشه لبخند میزنم. گاهی حتی بعد از باختن یک بازی هم هنوز لبخند میزنم. به خاطر این که وقتی پسرم به دنیا آمد، فهمیدم که فوتبال ماجرای مرگ و زندگی نیست. فوتبال نباید بدبختی و نفرت را گسترش دهد؛ باید الهامبخش و شادیآفرین باشد، به خصوص برای بچهها!»
- یورگن کلوپ (منبع)
پ.ن.1. بازی، باید خیلی جدّی گرفته بشه؛ اما همزمان باید حواست باشه که همهاش یه بازیه!
پ.ن.2. این آدم، این باشگاه، این شهر، چه هارمونی جذابی دارند!
"We don't read and write poetry because it's cute. We read and write poetry because we are members of the human race. And the human race is filled with passion. And medicine, law, business, engineering, these are noble pursuits and necessary to sustain life. But poetry, beauty, romance, love, these are what we stay alive for. To quote from Whitman, "O me! O life!. of the questions of these recurring; of the endless trains of the faithless. of cities filled with the foolish; what good amid these, O me, O life?" Answer. That you are here - that life exists, and identity; that the powerful play goes on and you may contribute a verse. That the powerful play *goes on* and you may contribute a verse. What will your verse be?"
-Dead Poets Society
درباره این سایت